loading...
عشق وجدایی
neman بازدید : 61 نظرات (0)

اسكناس مچاله

يك سخنران معروف در مجلسي كه دويست نفر در آن حضور داشتند ، يك اسكناس هزار توماني را از جيبش بيرون آورد و پرسيد : چه كسي مايل است اين اسكناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرين بالا رفت .

سخنران گفت : بسيار خوب ، من اين اسكناس را به يكي از شما خواهم داد ولي قبل از آن مي خواهيم كاري بكنم ؛ و سپس در برابر نگاه هاي متعجب ، اسكناس را مچاله كرد و پرسيد : چه كسي هنوز مايل است اين اسكناس را داشته باشد ؟ و باز دست هاي حاضرين بالا رفت . اين بار مرد اسكناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال كرد و با كفش خود آن را روي زمين كشيد . بعد اسكناس را برداشت و پرسيد : خب حالا چه كسي حاضر است صاحب اين اسكناس شود ؟ و باز دست همه بالا رفت .

سخنران گفت : با اين بلا هايي كه من سر اين اسكناس آوردم ، از ارزش اسكناس چيزي كم نشد و همه شما خواهان آن هستيد .

و ادامه داد : در زندگي واقعي هم همين طور است ، ما در بسياري از موارد با تصميماتي كه مي گيريم يا با مشكلاتي كه روبرو مي شويم ، خم مي شويم ، مچاله مي شويم ، خاك آلود مي شويم و احساس مي كنيم كه ديگر ارزش نداريم ، ولي اين گونه نيست و صرف نظر از اينكه چه بلايي سرمان آمده است ، هرگز ارزش خود را از دست نمي دهيم و هنوز هم براي افرادي كه دو ستمان دارند ، آدم با ارزشي هستيم.

 

 

پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست. پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.

 

پسر بچه پرسيد: " يك بستني ميوه اي چند است؟ " پيشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت " .

 

پسر بچه دستش را در جيبش برد و شروع به شمردن كرد . بعد پرسيد :

 

 " يك بستني ساده چند است ؟ "

 

در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد:

 

 35 سنت. پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت : لطفأ يك بستني ساده

 

پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت.

 

پسرك نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق پرداخت و رفت

 

وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوكه شد. آنجا در كنار ظرف خالي بستني، 2 سكه 5 سنتي   و 5 سكه۱ سنتي گذاشته شده بود. براي انعام پيشخدمت

 

 

 

 

 

 

كشيش

بر سر گور كشيشی در كليسای وست مينستر نوشته شده است : " كودك كه بودم

 

مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلی بزرگ است

 

من بايد انگلستان را تغيير دهم .

 

بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم .

 

 در سالخوردگی تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .

 

اينك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم

 

را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغييردهم! "

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سگِ دانا

سگِ

یک روز سگِ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت .

وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند

وا ایستاد.

آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت:" ای برادران دعا

کنید ؛ هرگاه دعا کردید  باز هم دعا کردید و کردید ، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش

خواهد آمد ."

سگ چون این را شنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت: " ای

گربه های گورِ ابله ، مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه

 به ازای دعا و ایمان  و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."

جبران خلیل جبران

 


استاد

پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد . پسر دست چپش را دریک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد  .

استاد قبول کرد . سه ماه گذشت اما پسر نمی دانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد . یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام به او گفت: " استاد ، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید ؟"

استاد لبخندی زد و گفت : " همین یک حرکت برای تو کافی است ."

پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد . چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که از پیروزی بسیار شاد بودند ، بشدت تشویقش می کردند.

پسر در دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او اطمینان داد که برنده خواهد شد . مسابقه آغاز شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد . پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید . داور دستور قطع مسابقه را داد . ولی استاد مخالفت کرد و گفت :" نه ، مسابقه باید ادامه یابد ."

پس از این دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مبارزه آغاز شد ، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!

پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید : " استاد من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم ؟ "

استاد با خونسردی گفت : " ضعف تو باعث پیروزی ات شد ! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست چپ  تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ نداشتی . "


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

كرم شب تاب

 

روز قسمت بود. خدا هستي را قسمت مي كرد. خدا گفت : " چيزي از من بخواهيد. هر چه كه باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب كنيد زيرا خدا بسيار بخشنده است."

و هر كه آمد چيزي خواست. يكي بالي براي پريدن و ديگري پايي براي دويدن. يكي جثه اي بزرگ خواست و آن يكي چشماني تيز. يكي دريا را انتخاب كرد و يكي آسمان را.

در اين ميان كرمي كوچك جلو آمد و به خدا گفت :" من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ. نه بالي و نه پايي ، نه آسمان ونه دريا. تنها كمي از خودت، تنها كمي از خودت را به من بده."

و خدا كمي نور به او داد.

نام او كرم شب تاب شد.

خدا گفت :" آن كه نوري با خود دارد، بزرگ است، حتي اگربه قدر ذره اي باشد. تو حالا همان خورشيدي كه گاهي زير برگي كوچك پنهان مي شوي."

و رو به ديگران گفت :" كاش مي دانستيد كه اين كرم كوچك ، بهترين را خواست. زيرا كه از خدا جز خدا نبايد خواست."

××××

هزاران سال است كه او مي تابد. روي دامن هستي مي تابد. وقتي ستاره اي نيست چراغ كرم شب تاب روشن است و كسي نمي داند كه اين همان چراغي است كه روزي خدا آن را به كرمي كوچك بخشيده است.

 نويسنده :عرفان نظر آهاري ؛ چلچراغ

 


دعاي كشتي شكستگان

يك كشتي در يك سفر دريايي در ميان طوفان در دريا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات يابند و شنا كنان خود را به جزيره كوچكي برسانند. دو نجات يافته هيچ چاره اي به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا مي كردند كه به خدا نزديك ترند و خدا دعايشان را زودتر استجاب مي كند، تصميم گرفتند كه جزيره را به 2 قسمت تقسيم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببينند كدام زود تر به خواسته هايش مي رسد.ا
نخستين چيزي كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول ميوه اي را بالاي درختي در قسمت خودش ديد و با آن گرسنگي اش را بر طرف كرد.اما سرزمين مرد دوم هنوز خالي از هر گياه و نعمتي بود.ا
هفته بعد دو جزيره نشين احساس تنهايي كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتي ديگري شكست و غرق شد و تنها نجات يافته آن يك زن بود كه به طرف بخشي كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت ديگر مرد دوم هنوز هيچ همراه و همدمي نداشت.ا
بزودي مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بيشتري نمود. در روز بعد مثل اينكه جادو شده باشه همه چيزهايي كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هيچ چيز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب يك كشتي نمود تا او و همسرش آن جزيره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد يك كشتي كه در قسمت او در كناره جزيره لنگر انداخته بود پيدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتي شد و تصميم گرفت جزيره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزيره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر مي كرد كه ديگري  شايسته دريافت نعمتهاي الهي نيست چرا كه هيچ كدام از درخواستهاي او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامي كه كشتي آماده ترك جزيره بود مرد اول ندايي از آسمان شنيد :
"چرا همراه خود را در جزيره ترك مي كني؟"
مرد اول پاسخ داد:
"  نعمتها تنها براي خودم است چون كه من تنها كسي بودم كه براي آنها دعا و طلب كردم ، دعا هاي او مستجاب نشد و سزاوار هيچ كدام نيست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه مي كني او تنها كسي بود كه من دعاهايش را مستجاب كردم وگرنه تو هيچكدام از نعمتهاي مرا دريافت
نمي كردي"
مرد پرسيد:
" به من بگو كه او چه دعايي كرده كه من بايد بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهاي تو مستجاب شود"


 

 

دو مردِ دانشمند

زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد  و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.

یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .

آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.

در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ

خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.

جبران خلیل جبران


راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟"

دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."

- "چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."

دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: " روز بخير!"

مرد با سرش جواب داد.

- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

بخشي از كتاب "شيطان و دوشیزه پريم "

 پائولو كوئيلو

 


تفریحِ تازه

دیشب تفریح تازه ای اختراع کردم ، و هنگامی که خواستم آغاز کنم یک فرشته و یک شیطان دوان دوان به خانه ام آمدند . بر درِ خانه به هم رسیدند و بر سر تفریح تازه من با هم جنگیدند ؛ یکی فریاد می زد که: " این گناه است!"

دیگری می گفت:" عینِ تقوی ست ."

کتاب: پیامبر و دیوانه - جبران خلیل جبران

 

برچسب ها اسکناس ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
با سلام خدمت دوستان و بازدید کنندگان گرامی امیدوارم مطالب این وبلاگ مورد توجه شما قرار گرفته باشه . من نعمان هستم واز حضور شما در وبلاگم صمیمانه تشکر می کنم.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 65
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 6
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 19
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 26
  • بازدید ماه : 22
  • بازدید سال : 141
  • بازدید کلی : 37,024
  • کدهای اختصاصی